ع: شما مترجم زبان بودید ما خبر نداشتیم.ماشالا..ماشالا..
ص:لبخند!
خوانش
کاتالوگ
به
انگلیسی تند و سلیس
ع:آقای طالبی! دمشون گرم. مردم عجب قابلیتایی دارنا. استاد دیگه رفته کانادا!
ط: به نظرت بچه کجاست؟!
ع:لندن!
ط: نه پسر...نه... بچه شهر ری با بچه لواسون فرق داره
ع: تیکه میندازید؟!!
ط: من که نه....خودت میبینی...اگه میتونی به تیکه نخور!
این است که من نتوانم شب بخوابم
اتفاقی که هیچوقت نیفتاده
می آید پا میگذارد روی چار طاق درب اتاق
میگوید
"صدف پاشو...پاشو اینطوری شب نمیتونی بخوابی که.."
کمی صبر میکند
نگاه میکند که چه طور پتو را دور خودم پیچیده م
چراغ را روشن میکند
سه ثانیه صبر میکند
اگر بیدار باشم ، چشم هام از اینطرف ، میرود آن طرف و او میداند خواب نبوده م.
چشم هام نمیرود.هیچ وری نمیرود.
خاموش میکند
میگوید
"پاشو دخترم...پاشو.."
صدایی نمیشنود.
پاش را از چارطاق درب میگذارد بیرون
تمام هم ّ و غمّ ش شده خواب شب من!
نمیداند که همین شب نشده ش به زور خوابیدم.به زور تو که بغلم کردی نگذاشتی بیدار شوم
به زور تو باآن نگاه غم انگیزت
که تمام کتاب ها را از وسط خیابان جمع کردی دادی به من
که نگذاشتی داد بزنم فرشته
فرشته
و فرشته
و پرواز کنم
گفته بودم کتابها...کتابها...کلمه ها و کتابها
نباید به دام شان افتاد
گفته بودی موهام امروز فرتر شده
نگاه کرده بودم
نوشته بود -فرشته-
خندیده بودم
نباید به دام کتابها افتاد
افتادی
رفتی..
+ حالا اگر بشود و من نتوانم بخوابم...آن وقت خودت بگو چه میشود..
کتاب ها
کلمات
کاش ها
ک
ک
ک
اوفففففف!
رکوییسم برای یک راهبه را خریدم
در اتوبوس بازش کرده بودم که ببینم میشود خواندش یا نه که یاد تخته سیاه افتادم. بستمش و انگشتم را گذاشتم لاش.
چوب های بغل باغچه را با بند پلاستیکی بسته بودند و یک طرفش را کشیده بودندبالای تیر! وتر در مثلث قائمه همیشه از قاعده بزرگتر است و آنها در بی علتی تام، روی دست شهرداری یا اداره زیبا سازی شهر ، به اندازه رادیکال إچ دو بعلاوه قاعده دو منهای قاعده بیشتر بند پلاستیکی خرج گذاشته بودند
دخترک صدام زد" میشه کتابتونو ببینم؟!" دادم دستش. وقتی فکر میکنم، کسی نباید مزاحم م شود. درباره م حرف زدند. دختر بغلی ش آشنابنظرم میامد.
یک هفته اول مهرماهی که اول دبیرستان بودم، همکلاس بودیم.خودش گفت بهم.وقتی گفتم یادم نیست کجا او را دیده م.
راجع به کامو حرف میزدند و خداناباوری ش. دختری که کتاب را گرفته بود، میگفت اما نیچه خدا رو قبول نداشت
همکلاسی من میگفت خب باید قران بخونی که اثر اونا خنثی بشه
او در جواب میگفت :فلسفه غرب همینه.همینه.
همکلاسی: باید از ملاصدرا بخونی.من میخوام ملاصدرا بخونم. نادر ابراهیمی نوشتتش فک کنم.
--ابدی ، تاریکی، بعید...ابد...ابدی.ابدی...- هیچ وقت یادم نمیاید .هیچوقت هیچ اسمی یادم نمیماند. هزار بار باید به اروین د یالوم فکر کنم تا یادم بماند او اروین د یالوم است نه مثلا ریچارد.مردی درتبعید ابدی. همان که پیرارسال میخواندمش و سریال ملاصدرا میدیدم از آی فیلم.
دختر کتاب در دست: خدا رو باور نداشت نیچه. چنین گفت زرتشت.این نمایشنامه ست.من کالیگولا رو خونده م. بیگانه...وای بیگانه...محشره
همکلاسی یک هفته ای من: میگن الان بادیگارد رو پرده عالیه
دختر کتاب قرض کن: عالیه..کامو...کامو...
کتاب قرض کن رو به من:ممنون عزیزم. موفق باشی. ندیده بودم این کتابو
من: آره مث اینکه خیلی معروف نیس.خواهش میکنم جانم.شمام موفق باشی. خوبه که کامو میخونی.کم دیده م این روزا.
دختر کتاب به من داده ی ذوق زده: من؟!!واقعا؟؟!!حالا موضوعش چیه؟!
من: نخوندمش هنوز.امروز خریدم.همین یک ربع پیش.
+نمیدانست من هم نمیدانم رکوییسم چیست.من خیلی چیزها را نمیدانم. من نمیدانم فانل!- یا یک چیزی شبیه این چیست- همان که زهرا میگوید جای جوش های آبله مرغان!م را میبرد و من هربار براش آستینم را بالا میزنم و جوش هام را میشمرم و میپرسم اسم دکتره؟!! و او میگوید که نوعی از کاربری های لیزر است!
و من یاد بیمارستان راضی میفتم.همان که زن عموم هشت میلیون داده کل بدن ش را لیزر کرده و من استثنائا نظری ندارم!
من خیلی چیزها نمیدانم.من نمیدانم ساز دهنی اسم با کلاس و حرفه ای ش هارمونیکا ست.
میدانید؟!
دلم خواست از زهرا بنویسم که باهام هوای دلگیر را راه میرود و براش از بی اعتمادی میگویم و او برام از سس کنجد!
فردا باید بهش بگویم که گوشت نیم پز آدم را دچار نوعی انگل میکند که بچه ش در یک سال اول زندگی شیزوفرن میشود یا کور یا نمیدانم چه!
و یاداوری کنم که بخاطر این دوست دارم پیتزا فیله مرغ بخور!
و بگویم واقعا خیابان فلسطین زیباست
و خوشحال باشم که از وقتی او هست، من از دست کسی ناراحت نمیشوم و یاد گرفته م قهر نکنم مثلا!
و براش آن شاعر لغت باز را تحلیل کنم و بگویم اوف اوف خف شدم انقد میفهمم ش!
و اول صبح بیاید سر کلاس، آلوچه ای که براش خریده م را بگیرم بالا، ذوق کند، بخندد!
و من هم بخندم و یادم بیاید ما اصلا مثل همکلاسی هفته اول دبیرستان م و دوستش ، بیربط و بی معنی مکالمه نمیکنم!
چه اشکالی دارد که آدم خاطره نویسی کند؟!هیچ ایرادی ندارد.اما...در حد آدمی زاد شاید نباشد.
البته در حد آدمیزاد که همه چیز هست!میتواند باشد و اجرایی هم شده.چنانچه آلبر کامو میگوید اگر آینده گان تصویری از ما به یاد بیاورند، میگویند بشری یود که زنا می کرد و روزنامه میخواند!
خب..
روزنامه خواندن کار مسخره ای ست. یکی کثل کار شباهنگ.ش که گوشی را گذاشته جیب ش، آهنگ گوش میداده.گوشی را در مسیر،زده ند و او سر کوچه فهمیده آهنگ،صدا ندارد!!
از روزنامه خواندن مگر کسی چیزی میفهمد جز اینکه صالحی امروز گفت اگر رهبر مانع مصاحبه با کارشناسان نمیشدند، قضیه طور دیگری پیش میرفت؟!
در حالات منوّر، آدم میداند که صالحی رییس سازمان انرژی اتمی مملکتی ست که همین انرژی شده حربه ی سالها تمدید عقب ماندن ش.
در حالت چلچراغ، آدم یادش میماند و شاید طی یک تا دو ساعت بعد از خواندن خبر یادش بیاید که خب،این نوعی تابو شکنی بود یا نوعی باج دهی!!!؟؟!!
و خب، میداند که در این سرا، کسی جز باج دادن و تابو شکنی کاری بلد نیست. و عموما تابو ها خود را نمیشکنند!بلکه با شکست ظاهری شان، گامی عمیق تر ما را فرو میبرند!
همین آدم چلچراغ اگر خوش جنس باشد، بعد ها یادش می افتد که -یک فرد معروف- و میخواهم تاکید کنم که تمام هم و غم ش روی معروف است.
نه معروف را یشناسد و نه میداند مسلک ش چیست. فلان معروف در مصاحبه ای گفته که "مملکت به آن جایی میرود که دختری نماند با مدل فکری خاص و پر شود از رژ به لب زن هایی که دغدغه روز و شب شان فرم اکستنشن هاست" و آو از اینکه معروف از این ترسیده، یکبار ، چند روز بعد از روزنامه اذعان کند که "وایی....مملکت به کجا میرود؟!" و همین!
معروف همین جا تمام شود.
برود گوشی را که برداشت ، فوروارد به 'عده ی کثیری از افراد' کند که 'خبر مهم و فوری' وخبر مهم چه باشد؟!!!
این که فوتبالیست معروف با خواهر بازیگر معروف ، در دفتر اسناد رسمی دیده شده!!!
و همین معروف دوست-علاقه مند به معروف- ، که از قضا دختر هم هست، در یک سال اخیر فقط دو تا داستان خوانده و با افتخاز میگوید که در کانال های -خبر فوری- ، -مجمع اصلاح طلبان- ، -صرفا جهت اطلاع- و فلان و فلان عضو است!! و مدام اعلام ش میکند!
بخش های مربوط به امر دوم را هم که ما بی خبریم!و همان بهتر...بهتر که بی خبر باشیم.
+خواستم بگویم دلیلی ندارد خیلی چیزها را بیان کنیم.
به ما چه که اولین حرف عاشقانه فلان آدم به همسرش چه بوده؟!!
یا فلان بازیگر از چه کسی متنفر است!؟؟!
یا اصلا چه قدر حقیر تر و بسته تر از این باید باشیم که یک نصف عمرش را در امریکا زیسته، بیاید به جای مشروب، روزی بیست بار در برنامه ش بگوید نوشابه و ما بیست بار، هربار بیست دقیقه قهقهه بزنیم؟!!!
++امروز، اولین روزی بود که دانشگاه ذهن مرا نبست!
همیشه وقتی وارد دانشگاه میشوم ، فقط به مزخرفات دانشجویی و درس فلان و نمره فلان فکر میکنم!امروز، از خدا خواستم تی ای طراحی اجزا نیاید و نیامد!
آمار را نرفتم و در خلوتی مترو برگشتم خانه!
رفتم نشستم پشت نرده های دانشگاه و خودم نسکافه خوردم با کیک برای خودم!در پنج دقیقه!
کتاب خریدم. خندان خندان رفتم کتابخانه دانشگاه نشستم. خواندم. رفتم کلاس آلمانی . به استاد گفتم die name غلط است و der name صحیح است .و درست گفتم. استاد کمی عصبی شد.
با خودم کلی لبخند زدم.
اول صبح تمام مسیر را با خودم آرام خواندم"تو آرین طبیبی ، که لحظه های آخر، به داد من رسیدی..."
سقوط را برای بار دوم تمام کردم و نمیدانید چه قدر از روند کتا بخواندن م خوشحالم...فردا انسان طاغی را شروع میکنم.
کلی با صهبا و زهرا خندیدیم.
امروز برای اولین بار بعد از سه ترم و نیم، حس کردم همان دختر سه چهار سال پیش شده م.
که به نسبت بین افراد فکر میکند.
مثلا من و خیلی ها مثل فولاد و چدن ایم
دیده اید؟!!فولاد و چدن، در دسته مصالح، نرم و ترد اند.دو دسته کاملا جدا
در الکتریسیته و مغناطیس هم اینطور اند!مهمترین مواد اند!
از دانستن این، ذوق کردم!
امروز با ولوم بالای خودم حال کردم!
+++ خیلی بد و زشت و حقیرانه ست که آدم برای همه جوابی برای گفتن داشته باشد.
واقعا زشت است.
از جدیت خودم در عین مهربانی خوشحالم. مثلا چه دلیلی دارد من به م.پ مدام لبخند بزنم وقتی این دختر حالم را به هم میزند؟!!جدی بودن م ، او را از اطراف م حذف میکند و این، راه زندگی نرمال است!
پدر من ، اگر بهتر هدایت شده بود، جغرافی یا تاریخی یا گردشگری ای چیزی خوانده بود و الان جانشین بلامنازع مرحوم محمد علی اینانلو بود که باور بفرمایید دلم میگیرد وقتی میگویم مرحوم!
آن وقت چه طور میشد؟!هیچ..من دخنر جانشین اینانلوی فقید بودم و هر هفته را در یک گوشه سرزمین م سپری میکردم و هرشب را در یک نوع کپر میخوابیدم!
الان ش هم خیلی خوشحالم که خانواده م پایه ی هرنوع لذتی هستند و زندگی را وقتی بخواهیم خوشش کنیم ، بلدیم!
و مثل سامان اسفندیار خان نیستیم که برود کشوری کباب بزند با شراب و سه شب بیاید خانه!
بهش بگویند ها کن!تا این وقت شب کجا بودی؟!!
بگوید ورزش میکردم.بیا. هااااا و ادعا کند دهانش بوی ورزش میدهد!
بعد بابای من بی خبر از اینکه آنها خانوادگی مفنگی هستند و غمین از اینکه ما نشسته ایم وسط جمع شان و من چشمانم را از سوزش ناشی از دود قلیان میمالم و زن سامان جان حرص میزند که چرا همسر ژیگول ش تلفن ش را پاسخگو نیست و دنبال یکی بهتر از او بگردد که باهاش برود سفره خانه با اجرای زنده!
و در پذیرایی بابا یکی یکی توجیهشان کند که دودی نباشند و سعی کند یکی یکی براشان شغل سرگرم کننده پیدا کند که بدانند اگر نان سر سفره بود، کار هم باید باشد!
بعد صبح بابا بگوید خوب است آدم-ماها را میگوید-هر از گاهی از اینها ببیند و به خودش بیاید!
و باز بترسد.مثل تمام زندگی ش که ترسیده!
از بوی سیگار مثلا!بابام از بوی سیگار میترسد!از توهم شیشه میترسد! از عادت به قلیان میترسد! از تریاک در ایام پیری هم میترسد!
از این هم میترسد که مبادا ما را از دست بدهد
مثل مامان که میترسد که اگر خودش شعله بخاری اتاقی که من در آن خوابیده م را چک نکند، هر آن ممکن است من خفه شوم و بمیرم!
که نمیگذارد شب با نسترن بخوابم!
اما من خوشحالم
خوشحالم که هنوز راهی برای لذت وجود دارد
لذتی مطبوع
خوشحالم که خیلی زیاد سفر میکنم و راجع به زندگی ها فکر میکنم!
که میتوانم صحبت های یک راننده آژانس را گوش کنم!راجع به کلا! و اصرارش به ضم کاف و اصرار نسترن به فتحش!
شاید بچه م را هدایت کردم که کسی مثل نوه ی خلف دختری اینانلو شود!و نترسیدم
نه از نشت گاز، نه از شیشه و نه از هیچ چیز دیگری..
اولین قدم آلبوم عکسی ست که برایش میسازم!
مینویسم ببین مامان..سرزمین من این قدر زیباست!!
+بابل!با دوست جان!!
ایشون دماغشون درازه!اوزون برون!!کوسه وار!!!
به عنوان شام!
بلوط!بیا فکر کنیم شیاده بود اما نبود!
شت نیسان تا بالاترین کوه های اطراف کویر!باداب سورت!
باید بدین گونه باشد که از چهارده و نیم ساعت هفتمین روز بهار، دوازده ساعتش را خواب باشید
چنان که اینجانب کرد!