و سوت ممتد مغز و حواشی دیگر...

من ازتو مینویسم و این کیــــــــــــــــــمـــــــــــیا، کم است.

و سوت ممتد مغز و حواشی دیگر...

من ازتو مینویسم و این کیــــــــــــــــــمـــــــــــیا، کم است.

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

- نه نیستم. برا کسی که زندگی ش عذابه ، مرگ خوبه...برا مادر اون آدم ناراحتم...برا خود کسی که میمیرهو زندگی میخواسته و حق زندگی ازش سلب میشه ناراحتم

-باشه

- باشه نه...اصن نمیمیره...اون خوشروعه.. _ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کسی که با خودکشی میمیره یعنی ایمانش ناقصه کسی که ایمانش ناقصه خوشرو نیس

- ربطی به خوشرویی نداره.خودکشی این آدم از جهله نه بی ایمانی

-نه کم آوردن،جهل نیست. کم آوردنی که باش بری خودتو بکشی کمبود ایمانه

- صدف همه چیزو باهم قاطی کردی .همه چیزو

-من استدلال م ناقصه مث خودم

- واییییی...واقعا که...

- از جهله!حق باتوعه...عقل میگه پایدار باش و رشد کن


+ حق با توست

حتی اگر من نمک نشناس باشم

حتی اگر مرگ،لقلقه زبان م باشد و به قول تو خودکشی برام امری عادی باشد

حق با مادرت است

من خطرناک م

من منشاء بزرگداشت مرگ م، در زندگی ای که تو از یک عمر آن، روز به روز سرزندده تر شدن را میخواهی

اما

باز هم،

حق با توست

در دوست داشتن کسانی که کم اند!

دوست داشتن من

خواهرت

مرگ حتی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۴۲
.

حمام به انضمام داستان!

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۲۰ ب.ظ

حالم به هم میخورد از این فرم نرمال به نظر آینده که مثلا وای عجب زندگی سختی

وای ما در یک گه دانی تا خرخره گیر افتاده ایم و راه فراری نیست

حالم به هم میخورد از اینکه من دختری هستم که سیگاری شده م چون زندگی گند بود

آن خانمه در دستشویی پارک هنرمندان سیگار میکشید.پارسال همین موقع ها و به من و نسترن میگفت سیگاری نشوید!سیگار حاصل دانشجویی من است و ما لبخند میزدیم که با کی ، چی میگویی؟

من؟

من هرگز سیگار نمیکشم

این را امروز هم میگویم

امروز که نه گهی هست

نه کثافتی

هرکار هم بکنم باری خودم است و دلم و چون دلم،

حالم خوش است


تا حالا سه بار دست به کشتن خودم زده م

خیلی جدی

و خب

نمرده م

چون من آدم مردن هم نیستم

من آدم هیچی نیستم

من آدم تملک م

من فقط داشتن میخواهم

داشتن تو

داشتن بچه

داشتن درس

داشتن مغز

دل

کفش های نیم بوت خردلی

شلوار های راسته آبی جین

من آدم همین بودن م!

همین که هستم


میدانی؟

خیلی فرقی نمیکند

آن دختره بابا تاجر که خانه ش در کوچه ای ست که سرش اکوی پاسداران است 

با 

افراد فیلم ابد و یک روز

کسی با بدبختی دیگری کاری ندارد


این وسط

حس زندگی

حس دوست داشتن

گاهی کم آوردن

قهر کردن

آشتی کردن

هوای کثیف خوردن

همین!

همین ها مهم اند

همین هاند که باید ازشان گفت


"خب، دلبرکم !

                  من که کم نمیاورم،تو هم نیار... غذای خوبترین به نظرت چیست؟"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۲۰
.

اثرگذاران اسف گذار!

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ق.ظ

اینکه آدم های بیشهور اثرات بیشتر و ملموس تری در جهان برجا میگذارند میتواند دالّ بر اهمیت فوق زیاد شان باشد!

میتواند هم دال بر اهمیت خاص باشعوران باشد

انگار مثلا معیاری مثل اثرگذاری برای درک میزان اهمیت یک فرد وجود نداشته باشد!


+دایی م ،زن ش را طلاق داده، داستان روز و شب ما شده بچه هفت ساله ای که در خانه تنهاست!

                                                                          مردی که از اول هم احمق بود و از جنس زن ترس داشت!

                                                                          بسر هفده ساله ای که فردا در بهترین حالتت میشود یکی عین باباش!

                                                                          زنی که به جای اینکه هر جمعه با دوستانش برود پارک پردیسان و پیاده روی کند،مژه کاشت که برای همسرش جذاب تر شود! و ندانست بی فاز تر از همسر او،خودش است! امروز به روسری میگفت لچک! و می انداختش آن ور،فردا عاشق چادر روی سر همسر دماغ درازش میشد!



++فکر کردن به اختلاف میزان اثر او روی حال خانواده م و فکر مادر و پدرم ،

و میزان آزاری که من بهشان میرسانم،

آنجا که چندان زیاد نیست، مرا عصبی میکند!


+++بنا شده از این به بعد به روی والدین م بخندم و صبح ها طوری بیدار شومم انگار بناست امروز دنیا تمام شود و همه راحت شویم و بخندم

بگویم صب بخییییییییر

و با حال خوش بنشینم املت م را بخورم

غر نزنم که روغن ش زیاد است!


بنا شده!

شاهین میگوید ناراحتی والدین م از من،مایه عذاب اوست

مایه عذاب خودم هم هست!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۷
.

دوستت دارم و ..

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ق.ظ

چند روز است که صبح ساعت شش میرسی خانه .برای چه ش را خودت هم نمیدانی

حالا نه ماشین سواری شبانه ای هست، نه شب نشینی در باغی، نه درس خواندن های شبانگاهی و نوشتن و نوشتن ی

کاش می شد تورا بگذارم توی جیب کیف م،

هی بگویی صدف هی بگویم جانم

همین!

و فقط همین!

اینکه کسی نمیتواند مارا تحمل کند

یا اینکه کسی نمیتواند حالت جدید مارا تحمل کند

یا حتی اینکه چه میدانم...

اینکه مثلا ساعت شش برسی خانه،بعد هشت دادگاه داشته باشی

و نه برسی خانه

و نه دادگاه بروی


بیابرویم قبرستان! باهم بنشینیم تا صبح حرف بزنیم

بهت بگویم این کلاس بندی ها در ذهن ت آزارش داده،نتوانسته تحمل کند

شاید ها..

شاید


آن روز هم بمن میگفت مثل تو تخس و نچسب م

ازم خواست هرچه میتوانم فحش بدهم،اما حرف بزنم..سکوت نکنم

بعد هم هرچه میگفت،دو سه ثانیه بهم لبخند میزند

لبخند خالی


همین!

انگار مثلا فلاننی که بوده که زرتی دیدیم ش!

بمن چه؟

بمن چه مدرسه فلان آدم؟

بمن چه درصد کنکورش؟

بمن چه چه کوفتی ست؟


ربط ش بمن شاید ته تهش آنجا باشد که خودم اوضاع م بد است و کسی که مرا بخواهد،باید بتوانم متوجه ش باشم

و هستم!


ساعت هشت دادکاه داری

ساعت ده امتحان دارم!


کاش در جیب کیف م بودی

هی میگفتی صدف...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۶:۵۱
.

گذاشته رفته دختره

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ

من اینجا مانده م که چند روز است ازش نپرسیدم چطور است!

از وقتی بهم گفت ازم متنفر است

یا وقتی گفت یه مدت دور باشیم!


نمیتوانم حتی بهش بگویم که میتوانم حالم را براش شرح دهم

یا حتی بگویم شرح دادن ندارد


یا مثلا بگویم نسترن!برنامه قد تف م بارم نیس


یا به همکلاسی م بگویم "هیسسسس...آروم حرف بزن دوستم اعصابش سر جاش نیس"

برگردد نگاه م کند،خجالت بکشد از رفتارم.دست ش را بگذارد جلو صورت ش،شاید عصبی باشد

با نگاه پر از فکرش نگاهم کند 

باز نگاهم کند

بخندم!

بخندد


حتی نمیتوانم بگویم "میدونم دوس داری دوستت مث من مریض روانی نباشه و مدام بخنده"


نسترن!

دل م برات تنگ شد!

دیروز که مهسا ازشان پرسید شما دوست صمیمی صدف اید!  جواب دادند "فقط با نسترن صمیمی ه"

دل م برات تنگ شد!


بیا بهت بتوانم بگویم آدم میتواند کارهاش را برای خودش توجیه کند اما برای کس دیگری نه،

بپرسی چیکار کردی صدف

بگویم هیچ کار

میمیرم

بگویی اه فقط همینو بلدی


دلم برات تنگ شد که دل ت برام تنگ شود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۷
.

تمام روباه های عالم اهلی من اند،اما تو ، نه...

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ

                               


                     ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

                                 هرچی وحشی تر میشی،من زخمی تر میشم

                     ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۱
.

شاید اصلا ایده آل من است که

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ب.ظ


در چهل سالگی،فرزند اول م هشت ساله باشد، متریالیست یا مکانیشنی حرفه ای و دکتری دار باشم که از ینگه دنیا دکتری گرفته،به ده بیست تا ماشین با سرتیفیکیت ،تسلط دارد، شروع کرده در دانشگاه تهران فلسفه میخواند، پسرش را از مدرسه برمیدارد،نهار میبرد جگر میزنند!مترو سوار نمیشوند!شاید در دانشگاه تدریس کند-قایمکی در دانشگاه دیگر درس بخواند-!عصر به همسرش پیام بدهد که ماهیچه بهتر است یا چلوگوشت برای شام؟!همسرش مثل همیشه سرشب خانه باشد و براش از محکمات و متشابهات بگوید و با بچه پی اس بزند!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۷
.


صدف یعنی فقط برسونمت دانشگاه؟!امتحان بدی؟!بعد خودم م برم دفتر چیت؟!/ آره!/ فقط برسونم؟!/ آره آژانس وار/ عزیزم بعدا این نقشو برات به کرات ایفا میکنم!بذا الان هدفمند ترباشه!/ باشه!/آژانس!/ بابا بابام آژانس م میشه خب!!/خخ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۹
.

تمنا

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ق.ظ


دلم بخواهد تمنا کنم از دنیا،بگویم من از تحمل خودم عاجز،بگذارید وسط ضعف هاش پیش ش باشم!شما را به خدا!د لش گرفته!بابا خوب نیس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۳
.

نشستن توی مطب اصلا جذاب نیست

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ


حال م،مرگ است!دلم میخواهد ازم بخواهی با ریتم آرام بتپم، دلم میخواهد باشی که برات زار بزنم.هق هق کنم. دلم میخواهد بگویم هیچ کس را ندارم.بگویم تورا به خدا بالا نیار! مرا نگاه کن!بگو اصلا ازم متنفری!من این جمله را خوب هضم میکنم،بعد می ایستم!همین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۸
.