دوستت دارم و ..
چند روز است که صبح ساعت شش میرسی خانه .برای چه ش را خودت هم نمیدانی
حالا نه ماشین سواری شبانه ای هست، نه شب نشینی در باغی، نه درس خواندن های شبانگاهی و نوشتن و نوشتن ی
کاش می شد تورا بگذارم توی جیب کیف م،
هی بگویی صدف هی بگویم جانم
همین!
و فقط همین!
اینکه کسی نمیتواند مارا تحمل کند
یا اینکه کسی نمیتواند حالت جدید مارا تحمل کند
یا حتی اینکه چه میدانم...
اینکه مثلا ساعت شش برسی خانه،بعد هشت دادگاه داشته باشی
و نه برسی خانه
و نه دادگاه بروی
بیابرویم قبرستان! باهم بنشینیم تا صبح حرف بزنیم
بهت بگویم این کلاس بندی ها در ذهن ت آزارش داده،نتوانسته تحمل کند
شاید ها..
شاید
آن روز هم بمن میگفت مثل تو تخس و نچسب م
ازم خواست هرچه میتوانم فحش بدهم،اما حرف بزنم..سکوت نکنم
بعد هم هرچه میگفت،دو سه ثانیه بهم لبخند میزند
لبخند خالی
همین!
انگار مثلا فلاننی که بوده که زرتی دیدیم ش!
بمن چه؟
بمن چه مدرسه فلان آدم؟
بمن چه درصد کنکورش؟
بمن چه چه کوفتی ست؟
ربط ش بمن شاید ته تهش آنجا باشد که خودم اوضاع م بد است و کسی که مرا بخواهد،باید بتوانم متوجه ش باشم
و هستم!
ساعت هشت دادکاه داری
ساعت ده امتحان دارم!
کاش در جیب کیف م بودی
هی میگفتی صدف...